جمعه، آذر ۲۳

دلتنگی

آقا بابایی جون سلام

خانم مامانی منو بسته بندی کرده ،دو تا لباس پشمکی تنم و دوتا جوراب گنده پاهام کرده.


ایشون میگن اینجا سرده،ولی من دارم از گرما پزیده میشم ،


می دونم که دلت واسم تنگ شده ، ولی من اینقدر با دید و بازدید و سه کماندو سرم شلوغه که فقط اینقدر دلم واست تنگ شده :



۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام آقا كيان
تو كه بي معرفت نبودي پسر خوبي بودي چرا يه ذره دلت تنگ شده؟؟؟؟

کیان، گل پسر آقابابایی و خانم مامانی گفت...

سلام کیان جون

عزیز جون هرکی دوست داری بیا و این باباتو با خودت ببر !!! بابایی داره قاط میزه !! شبها همش حضیون میگه لالایی میخونه تو خواب !!! یا یهو بلند میشه میزنه زیر گریه میگه کیان من نیست اونو بردن
بعدش تازه یادش میاد که تو با مامان رفتی شیراز !!!
آخه ما چقدر دلداریش بدیم !!!
میگن شبها توی تخت تو میخوابه (به یاد تو) !!! وقتی میره خونه میچسبه به این نرده های تخت میزنه زیر گریه (آدم یاد ضریح امام رضا میوفته) میگیه حاجتم کیانه !!
کار ش از قرص و دوا هم گذشته !!
تازه میگن شبها برای اینکه خوابش ببره بالشت تورو تو بغل میگیره و زبونم لال زبونم لال اون پستونک زاپاستو که خونه گذاشتی تو دهن میکنه!!!! (بلا به دور )
فکر کنم تا تو برگردی چیزی از اون کرم بعد استحمامت نمونه ! همشو بابا اکبر به دستاش میماله میگه بوی کیان میده !!!
خلاصه از ما گفتن بود . به داد بابات برس

رفتی و رفتن تو آتش نهاد بر دل زین کاروان چه ماند جز آتشی به منزل