شنبه، شهریور ۲۳

اثرات صندلی غذا

می دونید، صندلی غذا واسه من و نی نی ها مثل زندانی میمونه که آقا باباها و خانم مامانها واسه راحت شدن از دست ما نی نی ها از اون استفاده میکنن تا بتونن به کارهای خودشون برسن(وضع من بدتر از اینا هست ،دوطرف صندلی غذام هم دو تا مبل سنگین میزارن که دیگه تمام راه فرارها بسته باشه)

نکته قابل تامل توسط سازمانهای دفاع از حقوق نی نی ها اینه که بعد از استفاده از این صندلی غذا اینقدر کمرم درد گرفته بود که مجبور شدم نحوه خوابیدنمو کمی عوض کنم.


اندر احوال حمام رفتن من

آخیش راحت شدم، بالاخره پس از سالها می تونم بدون کمکهای فراوان آقا بابایی ویا کمکهای بسیار کم(به ندرت) خانم مامانی در حمام رفتنم الان میتونم خودم به تنهایی حمام برم (به جان گربه همسایمون راست میگم)

تازه اینا که چیزی نیست الان حولمو هم خودم می پوشم .باور نمی کنید ؟ پس این عکسها رو ببینید:



من و دختر دائی هایم

میدونید خوش تیپی هم واسه من دردسر شده توی بوشهر که هر وقت با آقا بابایی میرم بیرون کسی آقا بابایی رو تحویل نمیگیره و همشون با من خوش و بش می کنن (آهای عمو فکر بد نکن منظورم اینه که دوستاش تحویلش نمی گیرن تازه دوستاش مثل خودش آقایی هستن نه خا... ) شیراز هم که میرم دختر دائی ها و دختر خا له هام منو ول نمیکنن(هنوز از دختر عمو و دختر عمو بی نصیبم همشون پسرن).

دختر خاله ها م که الی ماشااله زیاد هستن همشون مشغول مدرسه و دانشگاه و SMS بازین بنابراین خیلی با سایز و سن و سال من جور نیستن. و اما دختر دائی هام ،سه تا هستن که همیشه سر من درگیر هستن. دو تاشون که باباشون مثل آقا بابایی عشقش تو دنیا بعد از پول، شکم هستش به شدت هوای منو دارن . هانیه بزرگه و هلیا کوچیکه هستش .هر دوتاشون دوست دارن منو بغل کنن البته گاهی اوقات جهت لاغر کردن یا چلوندن من ،دونفری با هم منو بغل می کنن ،منم که دلم نمی یاد دلشونو بشکنم چیزی نمیگم.

البته بین خودمو باشه کوچیکه یعنی هلیا همیشه حرصمو در میاره آخه یکی نیست بگه خانم خانما،باربی کوچولویه دائی شکمو تو که زورت به من نمیرسه چرا منو بغل می کنی؟ آخه ناسلا متی چشم شیطون کور من تو دسته سنگین وزنها هستم.


انهدام وسایل خونه مادر بزرگی(مامان خانم مامانی)

از اونجا که نفوذ مافیایی من بدلیل اهدای نام خانوادگی ام به مادر بزرگی (دخترعمویِ بابای آقا بابایی هستش) در خانه مامان بزرگم(مامان خانم مامانی) بیشتر از بقیه نوه ها هستش کسی جرات نداره بگه بالای چشمم چی هست یا چی نیست .منم با سوءاستفاده از این نفوذ علاوه بر اینکه خون سایر نوه های مادر بزرگی رو میکنم تو شیشه ،با وسایل منزل اوقات فراغتم رو پر میکنم.

اولش میرم سراغ بازی مورد علاقه ام یعنی اسکیت روی کف آشپزخانه .

بعدش میرم سراغ اجاق گاز مورد علاقه مادربزرگم که اخیرا بابت روز مادر بهش اهدا شده و نسبت به تنظیم اتوماتیک و بررسی محکم بودن دستگیرهاش مطمئن میشم

نه خوبه به نظر دستگیره اش محکمه، مامان بزرگ اجاق گاز امنه میتونی حالا ازش استفاده کنی.

در آخر اگر بابا بزرگی نباشه میرم توی سالن و چیدمان بعضی از وسایل خونه رو طبق جدیدترین مدهای روز دنیا تغییر میدم

من و پسر عمه هام

بالاخره عمه خانمی به طور رسمی ازمن واسه صرف نهار و چای دعوت کرد منم که دلرحمیم زبانزد خاص و عامه به آقا بابایی و خانم مامانی گفتم که میتونن همراهم بیان

جاتون خالی نهار مَشتی نوش جان کردم و رفتم سراغ پسر عمه هام کسری و عرفان .سر عمه کوچیکم یعنی کسری شروع کردن به کلاه سر من گذاشتن .بنده خدا خبر نداشت که من قبلش کلاه گشادتری سرش گذاشته بودم

"اگه متن توی عکسو نمی تونید بخونید به خاطر اینه که یواشکی نقشه کشیدم (می تونید روی عکس کلیک کنید تا یزرگ بشه)"

اگه نقل قولم ناخواناست روی عکسم کلیک کنید

پس از استفاده از شمشیرم جهت برخورد شدید با کسری ، پسر عمه بزرگم یعنی عرفان حساب کار اومد و دستش و شروع کرد به پاچه خواری من.


در آخر هم جهت اینکه حساب کار به طور اساسی دستشون اومده باشه لخت شدم و با نشون دادن دندونام که خون ازشون می چکید یه زهر چشم حسابی ازشون گرفتم



نبرد من و دیو دوبال

سلام دوباره به بَروبَچ


خیلی وقته که ازم خبری نیست.تقصیر من نیست تقصیرکیه؟ خوب معلومه دیگه مقصر اصلی آقا بابایی اسکروچه که از بس دنبال پول و پله هست دیگه دستنوشته های منو آپلود نمیکنه تازه این که چه چیزی نیست دو تا از کتابای جدیدمو هم 3 ماهه که می خواد ویراستاری کنه که هنوز خبری ازش نیست

این پستم در مورد یکی از وقایع خشونت باررخ داده در سفرم به شیراز که نبرد پهلوان خانه بابایی(خودم) با دیو دو بالِ شیراز زمین (آقا پشه) است:

بـه روزی ز روزهـــای تـفـریح مـا === برفتم به شــیراز به همراهی آقـا بابا

ز رفتن هــمان و گیــر دادن به ما=== که ای یــل با که آیی به این شـهر ما

بگفتم که ای دیــــو گندیده بالدار === مگر تو فضـــــولی بـه این احـــوال ما

زگفتن همانـــا و به گـــرز دیــوها === نهادن ضربــتی بر زیـبــا چــــشـــم ما

ندانم در آن دم چه آمد بر سرِ ما=== که ناگه بـدیـدم خودم را در آغوش بابا

تو ای جوانک زود پند گــــیر از ما=== نرو دست خالی به دعوای این دیوها



چهارشنبه، تیر ۵

من وخرما

به به تا خانم مامانی منو ندیده یه حالی به دست و صورتم بدم
مزش که خوبه ولی نمی دونم چرا همش خودش به دست و صورتم میچسبه


چیه ، نمیتونید حدس بزنید چی می خورم


عمراً اگه حدس زده باشید (حداقل عنوان پست رو بخونید)

خودم میگم: من دارم با تمام قوا و تمام فشار خرما میخورم
نه ببخشید آب خرما میگیرم و می خورم




بعد از آب خرما گیری و حمام توسط آقا بابایی
باید بررسی کنم که این چیه که برعکس خرما همش از دستم لیز

میخوره




روز خانم مامانی

بالاخره خانم مامانی بلبل امسال به آرزوش رسید وتونست پیش آقا بابایی گل، پُزِ روز مادر رو بده آخه ایشون به خاطر وجود یک موجود نازنین و عزیز به نام کیان مادر شده
البته ایشون باید یه مقدار از این روز رو با آقا بابایی گل تقسیم کنه آخه آقا بابایی غیر از شیر دادن همه کار واسه من انجام میده (البته در شیفت عصر بعد از مراجعت از سر کار تا صبح فرداش+ پنج شنبه ها و جمعه ها و روزهای تعطیل)
طفلی آقا بابایی واسه کار
اش یه تکه زمین نخودی که خوبه ، یه هسته گیلاس هم بهش نمی دن ولی در عوض خانم مامانی علاوه بر اینکه کادو وگل گیرش می یاد یه زمین قلمبه با سند منگوله دار تو بهشت گیرش می یاد


نقل قول کیان :خانم مامانی این عکس اِرادَتِ منو به شما نشون میده یه وقت فکر بد نکنی ها.....